یک خانم پیر آمد در قصابی و یک گوشه ایستاد.
یک مرد جوان هم وارد قصابی شد و گفت:
آقا ابراهیم، پنج کیلو فیله گوساله بکش، عجله دارم.
قصاب شروع کرد به بریدن گوشت و هم زمان رو به پیرزن کرد و گفت:
شما چه می خواهید؟!
پیرزن در حالی که سعی می کرد چهره اش را با چادر بپوشاند، یک پنج هزاری مچاله گذاشت روی ترازو و گفت:
لطفا به اندازه همین گوشت بدهید!
آقای قصاب یک نگاهی به اسکناس مچاله انداخت و گفت:
پنج تومان؟! این فقط آشغال گوشت می شود مادر جان!!!
پیرزن گفت: اشکالی ندارد، ممنون.
قصاب آشغال گوشت های آن مرد جوان را، کند و برای پیرزن گذاشت…
مرد جوان رو به پیرزن کرد و گفت:
مادر جان این ها را برای سگتان می خواهید؟!!!
پیرزن رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان گفت: سگ؟!
مرد جوان گفت: بله، چون سگ من این فیله ها را هم با ناز می خورد، سگ شما چطور این آشغال گوشت ها را می خورد؟!
پیرزن با بغض و خجالت جواب داد: شکم گرسنه، سنگ را هم می خورد!
این آشغال گوشت ها را برای درست کردن آبگوشت برای بچه هایم می خواهم…خیلی وقت است که گوشت نخورده اند.
.
.
.
و چه زیبا گفت فروغ فرخزاد:
اگه مستضعفی دیدی ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی، به انسان بودنت شک کن!
اگه هر سالِ در حجی ولی از حال هم نوعت سوالی هم نپرسیدی، به انسان بودنت شک کن!
نوع دوستی
