روزی دُم یک روباه در حادثه ای قطع شد.
روباه های گروه پرسیدند: دم ات چه شد؟!
چون روباه ها از نسلی مکار می باشند، گفت: خودم قطع اش کردم.
گفتند: چرا؟! این که بسیار بد است و معلوم می شود.
روباه گفت: خیر! حالا آزاد و سبک هستم، احساس راحتی می کنم! وقتی راه می روم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم.
یک روباه دیگر که به سادگی فریب حرف های روباه دم بریده را خورد، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند، نزد روباه اولی آمد و گفت:
تو که گفته بودی سبک شده ام و احساس راحتی می کنم… من که بسیار درد دارم…
روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباه های دیگر، به ما می خندند… هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ و گرنه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت…
همان شد که تعداد دم بریده ها، آنقدر زیاد شد که بعدا همه به روباه های دم دار می خندیدند…
.
.
.
وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد شوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت، می خندند…