دقایقی در زندگی هست که دلت برای کسی آنقدر تنگ می شود، که می خواهی

پسری برای پیدا کردن کار، به یکی از فروشگاه های بزرگ که همه چیز می

به خاطر بسپار: دو چیز شما را تعریف می کند:  بردباری تان، وقتی هیچ چیز

پنج حقیقت زندگی که باید بپذیریم: 1- هیچ چیزی در دنیا جز پدر و مادر،

کشتی ها به این دلیل غرق نمی شوند که دورشان آب است… به این دلیل

چند نفر از پلی عبور می کردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان،

روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و

روزی مرگ به سراغ مردی رفت و گفت: امروز آخرین روز توست! مرد گفت: اما

روزی دُم یک روباه در حادثه ای قطع شد. روباه های گروه پرسیدند: دم ات

کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شدند. طوطی اعتراض کرد و زیبا شد، اما

می گویند روزی برای سلطان محمود غزنوی، کبکی را آوردند که لنگ بود. فروشنده برای

روزی در دُرّ گران بهای پادشاه، لکه سیاهی مشاهده شد. هر کاری درباریان کردند، نتوانستند

حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید… که دخترش را به

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک

مردمی که تحت قانون ظلم به سر می برند، شهامت و فضیلت اخلاقی را از

مردی به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود، از مرد خواست

یک خانم پیر آمد در قصابی و یک گوشه ایستاد. یک مرد جوان هم وارد

روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند

یکی از اهالی روستایی، به صحرا رفت و در راه برگشت؛ به شب خورد و

گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:

روزی فیلی با سرعت از جنگل می گریخت. دلیل فرار را از او پرسیدند. گفت:

پند لقمان حکیم به فرزندش: ای جان فرزند؛ هزار حکمت آموختم که از آن، چهارصد

بهترین آرایش ها در زندگی:حقیقت برای لب ها…بخشش برای چشم ها…نیکوکاری برای دست ها…لبخند برای

پدری هنگام مرگ، به فرزندش گفت: فرزندم برای تو، سه وصیت دارم. امیدوارم به این

گرگی از چشمه ای آب می خورد که چشمش به بره ای افتاد که چند

دکتر علی شریعتی می گوید: در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبه رو می

مولانا می گوید:روزی از کنار مسجدی رد می شدم.دیدم عده ای دست به دعا برداشته

فقیری به ثروتمندی گفت: کجا تشریف می برید؟ ثروتمند گفت: قدم میزنم تا اشتها پیدا

ادیسون به خانه بازگشت. یادداشتی به مادرش داد و گفت: این را آموزگارم داد و

زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد! مرد

پیرمرد دانایی (حکیمی) را ناسزا گفتند… او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند: ای حکیم

روزی حکیمی به شاگردانش گفت: میخواهیم یک بازی انجام دهیم. شاگردان با خوشحالی گفتند: چه

    جلال آل احمد می گوید: هر چقدر ما ایرانی ها شلنگ قلیان به

مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده، وارد شد. دید کاسه ای نفیس و

چند سال پیش همیشه فکر می کردم شب ها کسی زیر تختم، پنهان شده است.

دوستی می گفت: روزی به یک سمینار دعوت شدم. که هنگام ورود، به هر یک