روزی در دُرّ گران بهای پادشاه، لکه سیاهی مشاهده شد. هر کاری درباریان کردند، نتوانستند رفع لکه کنند. هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند… تا مرد فقیری گفت: من می دانم چرا دُر سیاه شده است. پس مرد فقیر را نزد پادشاه بردند. او به پادشاه گفت: در دُرّ گران بهای شما، کرمی هست که دارد از آن می خورد!
پادشاه به او خندید و گفت: ای مردک مگر می شود در دُر، کرم زندگی کند؟!!!
مرد فقیر باز هم گفت: ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.
پادشاه گفت: اگر نبود، گردنت را می زنم! مرد فقیر هم پذیرفت.
وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاه رنگ، وجود دارد.
پادشاه از پاسخ مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه، جای دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او بدهند.
.
.
.
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت: این بهترین اسب من است… نظر تو چیست؟
مرد فقیر جواب داد: بهترین در تند دویدن است ولی ایرادی نیز دارد!
پادشاه پرسید: چه ایرادی؟!
مرد فقیر گفت: اگر در اوج دویدن هم باشد، وقتی رودخانه را ببیند به درون رودخانه می پرد.
پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر، سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت. که اسب سریع خودش را درون آب انداخت…
پادشاه از دانایی مرد فقیر بسیار متعجب شد. بنابراین تصمیم گرفت یک شب دیگر نیز مرد فقیر را در محل قبلی نگهدارد و مقداری از پس مانده غذاها به وی بدهند.
.
.
.
روز بعد دستور داد تا او را بیاورند…
وقتی نزد پادشاه آمد، پادشاه از او سوال کرد: ای مرد دیگر چه می دانی؟!
مرد فقیر که به شدت می ترسید، با ترس گفت: من می دانم که تو شاهزاده نیستی!!!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند. ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود، پادشاه را در پی کشف حقیقت، وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت: ای مادر راستش را بگو، من کیستم؟! و آیا این درست است که من شاهزاده نیستم؟!
مادرش بعد از کمی طفره رفتن گفت: حقیقت دارد پسرم… چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه، هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد، تو را از او گرفتیم و به همگان گفتیم: ما بچه دار شده ایم.
بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه نیز مشخص شد.
.
.
.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست… اما این بار برای چگونگی پی بردن به این وقایع، او را فرا خواند.
پادشاه پرسید: چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟!
مرد فقیر پاسخ داد: دُر را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود، از بین نمی رود…
و اسب را از روی پاهایش که پشمی بود و کُلک داشت، فهمیدم.
چون اسب ها و گاومیش ها، با هم یکجا چرا می کردند، این اسب در زمان کرّه ای با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده، به همین خاطر از آب خوشش می آید…
سپس پادشاه گفت: اصالت مرا چگونه فهمیدی؟
مرد فقیر گفت: وقتی موضوع اسب و دُر که برایت بسیار مهم بودند را گفتم، تو فقط دو شب مرا در گوشه آشپزخانه جا دادی و پاداشی نیز به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده است… و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی!
آری اکثر خصایص، ذاتی است یعنی در خون شخص، باید وجود داشته باشد… اصالت به ریشه است.
هیچ گاه، آدم کوچک بزرگ نمی شود و برعکس هیچوقت بزرگی، کوچک نمی شود.
نه هر گرسنه ای فقیر است و نه هر بزرگی، بزرگوار.