پسری برای پیدا کردن کار، به یکی از فروشگاه های بزرگ که همه چیز می فروشند، رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا بصورت آزمایشی کار کنی و من در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو، تصمیم می گیرم…
.
.
.
در پایان روز مدیر فروشگاه به سراغ پسر رفت و از او پرسید: چند مشتری داشتی؟!
پسر جواب داد: یک مشتری!
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری؟! بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حداقل ده تا بیست فروش در روز دارند!!! حالا بگو مبلغ فروشت چقدر بوده؟!
پسر گفت: صد و سی و پنج هزار دلار.
مدیر با تعجب فریاد کشید: صد و سی و پنج هزار دلار!!! چی فروخته بودی؟
پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت، البته به همراه یک چرخ چهار بلبُرینگی…
بعد از مشتری پرسیدم: کجا ماهیگیری می روید؟! او گفت: خلیج… من هم به او پیشنهاد خرید یک قایق را دادم و گفتم حتما به یک قایق توربوی دو موتوره احتیاج خواهی داشت و به او قایق را فروختم…
در نهایت از او پرسیدم: ماشینتان چیست؟ آیا می تواند قایق را بکشد؟!
مشتری جواب داد: یک خودروی هوندا سیویک دارم. من هم به او یک بلیزر WD4 پیشنهاد دادم که او هم خرید.
مدیر گفت: آن مشتری آمده بود یک قلاب ماهیگیری بخرد! اما تو موفق شدی به او قایق و بلیزر فروختی؟!!!
پسر گفت: خیر او تنها آمده بود یک قرص سردرد بخرد، من به او پیشنهاد کردم به ماهیگیری برود چون برای سردردش خوب است…
.
.
.
این سرگذشت نابغه ای به اسم ” کارل استوارت… karl Stewart ” صاحب بزرگترین هایپرمارکت های دنیا بود.