یکی از اهالی روستایی، به صحرا رفت و در راه برگشت؛
به شب خورد و از قضا در تاریکی شب، حیوانی به او حمله کرد.
پس از یک “درگیری سخت”، بالاخره بر حیوان غالب شد و آن را “کشت” و از آن جا که پوست حیوان، زیبا به نظر می رسید؛
حیوان را به “دوش انداخت” و به سمت آبادی به راه افتاد.
.
.
.
پس از ورود به روستا، همسایه اش از بالای بام او را دید و فریاد زد: آهاااای مردم، مراد یک شیر شکار کرده !
مراد با شنیدن اسم “شیر” لرزید و غش کرد.
بیچاره نمی دانست حیوانی که با او درگیر شده، شیر بوده…
وقتی به هوش آمد از او پرسیدند:
برای چه از حال رفتی؟!
مراد گفت: فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک “سگ” است!
مراد بیچاره فکر می کرد که یک سگ به او حمله کرده وگرنه از همان اول، غش می کرد و به احتمال زیاد خوراک شیر می شد.
اگر از بزرگی اسم یک مشکل، بترسید قبل از آنکه با آن بجنگید از پا درتان می آورد و قطعا مغلوب آن مشکل می شوید.