حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید…
که دخترش را به چه کسی بدهد که مناسب او باشد…
در یکی از شب ها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب، ترجیح دهد…
از قضا آن شب دزدی، قصد دزدی از آن مسجد را کرده بود… تا هر چه گیرش آمد از آن مسجد، بدزدد…
پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید… درب را بسته یافت و از دیوار مسجد، بالا رفت و داخل مسجد شد.
.
.
.
هنگامی که به دنبال اشیاء به درد بخورش، می گشت، وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای باز شدن درب را شنید…
بنابراین راهی برای خود نیافت… بجز اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد.
.
.
.
سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند، وزیر گفت: سبحان الله!!! چه شوقی دارد این جوان برای نماز…
و دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام می کرد، نماز دیگری را شروع می کرد…
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که فارغ شد، نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند.
اینگونه شد که وزیر ، جوان را نزد حاکم برد… و حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را شنید، به او گفت:
تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد…
اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو از این پس، امیر این مملکت خواهی بود…
جوان، این را که شنید، بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را، باور نمی کرد. سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا!!! مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی!!!
آن هم فقط با نماز شبی که از ترس، آن را خواندم!
اگر این نماز را از سر صداقت و خوف تو، می خواندم… چه به من می دادی؟! و هدیه ات به من چه بود اگر از روی ایمان و اخلاص و از سر شوق می خواندم؟!