مرد نابینا

مرد نابینا


مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود.

پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟

پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟

سپس سربازی نزد مرد نابینا آمد. ضربه ای بر سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت می رسد کدام است؟

هنگامی که آن ها رفتند و دور شدند،مرد نابینا شروع کرد به خندیدن.

.

.

.

مرد دیگری که در کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟!

نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟! مگر تو نابینا نیستی!!!

مرد نابینا پاسخ داد: فرق است میان آن ها… پادشاه از بزرگی خود، اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد.

ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد…

طرز رفتار هر کس، نشانه شخصیت اوست.

نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی بیانگر زشتی.

شرافت انسان به اخلاقش است.