گرگ

گرگ

گرگی از چشمه ای آب می خورد که چشمش به بره ای افتاد که چند قدم پایین تر می خواست آب بنوشد…
گرگ با خود گفت:
اگر بتوانم بهانه ای پیدا کنم، شام امشبم فراهم است.
پس بر سر بره فریاد زد:
چطور جرأت می کنی آبی را که من می نوشم، گِل کنی؟!
بره گفت: ارباب، اگر آب گل آلود است گناه من نیست.
زیرا آب از سمت شما به طرف من جاری است!
گرگ گفت: بسیار خب، این به کنار.
حال بگو ببینم چرا پارسال همین موقع به من دشنام دادی؟!
بره گفت: این محال است… آخر، من فقط شش ماه سن دارم!
گرگ غرید و گفت: گوش من به این حرف ها بدهکار نیست. اگر تو نبودی، پس حتما پدرت بوده!
و با گفتن این حرف، بر روی بره ی بینوا پرید و او را درید و خورد.

.

.

.
بره پیش از آنکه جان دهد با صدای بریده بریده گفت:

گوش جبار به هیچ عذر و بهانه ای نیست بدهکار…