مردی به دهی سفر کرد.
زنی که مجذوب سخنان او شده بود، از مرد خواست تا میهمان وی باشد.
شخص پذیرفت و مهیای رفتن به خانه زن شد.
کدخدای دهکده، هراسان خود را به آن شخص رساند و گفت: این زن هرزه است، به خانه او نروید!
مرد به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده…
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان مرد گذاشت.
.
.
.
آنگاه مرد گفت: حالا کف بزن…
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچکس نمی تواند با یک دست کف بزند!!!
مرد لبخندی زد و پاسخ داد:
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر اینکه مردان دهکده نیز، هرزه باشند.